خدایا
دلم میخواد باهات حرف بزنم اینقده بگم وبگم تا آروم بشم تا دیگه هیچی ته دلم نمونه کاشکی یه جایی بود تا هیچ بنی بشری دور و برم نبود اونوقت تا جایی که میتوننستم گریه میکردم و جیغ میزدم آخه چیکار کنم؟کی میگه خبر نداریم؟کی میگه باور نداریم؟مگه تو از دل ما خبر نداری که در موردمون این طوری حرف میزنی و قضاوت میکنی؟آخه بی انصاف راهی مونده که نرفته باشن یا در موردش فکر نکرده باشن؟یه ذره صبر یه ذره تحمل میدونم سخته (نگو بچه ای نمیفهمی بذار حرفم را بزنم)دیگران اگر تا دیروز هم نمی فهمیدن الان با قیافه ای که تو پیدا کردی مطمئن باش درک میکنن و حاضرن هر کاری بکنن مطمئن باش اونایی که تو گفتی نمیتونن قیافه این مدلیت را ببینن اگه دست من بود این بچه بزرگتره را له میکردم نگو حریف نمیشی وقتش برسه بلدم به اندازه اون.... لا الله الا الله یه ذره صبر کن تا یه راهی برای خفه کردن نگهبان قفس پیدا کنیم نمیخوام یه دفعه یه جوری بشه که از سر لجم که شده اون چاقو را روی گلوت فشار بدن تو که این قدر بی طاقت نبودی سعی کن این را بفهمی همه اونایی که نام بردی هیچ کدوم نمیتونن چاقوی زیر گلوت را ببینن بچه درونم صبر کن هر چند خودم طاقت ندارم اما تو صبر کن ....
نظرات شما عزیزان:
+ نوشته شده در یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:
,
ساعت 12:12 توسط امید
|